شعر آیه الله وحید علی ای محرم اسرار مکتوم

ساخت وبلاگ

علي اي محرم اسرار مكتوم

علي اي حق از حق محرم

علي اي آفتاب برج تنريل

علي اي گوهر درياي تاويل

علي اي ام الكتاب آفرينش

علي چشم و چراغ اهل بينش

علي اسم رضي بي مثال است

علي وجه مضيي ذوالجلال است

علي جنب القوي حق مطلق

علي راهست سوي حضرت حق

علي در غيب مطلق سر الاسرار

علي در مشهد حق نور الانور

علي هم وزن ثقل اكبر

علي عرش خدا را هست لنگر

علي جبل المتني عقل و دين است

امام الاولين و الاخرين است

علي اي پرده دار پرده غيب

بر افكن پرده از اسرار (لاريب)

به دانايي ز كنه كون آگاه

به هنگام توانايي يد الله

بود خال لب او نقطه باء

به ظاهر اسم و در باطن مسمي

خم ابروي او چوگان كونين

كه جز احمد رسد به قاب قوسين

در اوج عزتعالي بر تقدس

به هنگام تنزل فيض القدس

جهان بودي سراسر شام ديجور

نبودي گر در او اين آيه نور

در آن ظلمت كه اين آب حيات است

خليل عشق و حضر عقل مات است

گشايد گر زبان فصل الخطابست

چو لب فرو بندد علم الكتاب است

به تشريع و به تكوين جان تن اوست

ولي الله نائم بالسن اوست

ببخشد در ركوع خاتم گدا را

به سجده جان و دل داده خدا را

بلي الخلق و بلي الحق در علي جمع

فلك پروانه رخسار اين شمع

شب اسراء به خلوتگاه معبود

لسان الله علي ، احمد ، اذن بود

كلام الله ناطق شد از آن شب

كه حق با لهجه او گفت مطلب

لسان الصدق او در آخرين است

دليل ره براي اولين است

چه موزون تر بود قد و قامت

كه ميزان است در روز قيامت

چو قهر حق بلرزاند جهان را

بود لنگر زمين آسمان را

در اين حاك آنچه بنهفته ز اسرار

چو گويد ( مالها ) گردد پديدار

ز آدم تا مسيحا بسته لب را

مگر بگشايد او اسرار رب را

نگاهي گر كند آن ماه رخسار

به خورشيد فلك ماند ز رفتار

كسي كه نزد آن اعلي علي است

همو بر ما سوي يكسر ولي است

تويي صبح ازل بنما تنفس

تا كه روشن شود آفاق و انفس

كه موسي آنچه را ناديده در طور

ببيند در نجف نور علي نور

توئي در كنج عزلت كنز مخفي

بيا بيرون كه هستي تاج هستي

تو در شب شاهد الغيوبي

تو اندر روز ستار العيوبي

تو نور الله انور در نمودي

ضياء الله از هر وجودي

تو ساقي زلال لايزالي

تو فيض بي زوال جهان فاني

تو اول واردي در روز موعود

تو اول شاهدي در يوم مشهود

لواي احمد در دست بايد

علمدار خدا را چون تو شايد

نه تنها پيش تو پشت فلك خم

كه آدم تا مسيحا زير پرچم

اگر بي تو نبودي ناثص آئين

نبود ( اليوم اكملت لكم دين )

تو چون هستي ولي عصمه الدين

ندارد دين و آئين بي تو تضمين

به دوش مصطفي چون پا نهادي

قدم بر طاق ((او ادني)) نهادي

به جاي دست حق پا را تو بگذار

كه اين باشد يدالله را سزاوار

نباشد جز تو ثاني مصطفي را

تويي در (انما) ثالث خدا را

چو در تو نور خدا ديد

تو را ديد و براي خود پسنديد

چو آن سيرت در اين صورت قلم زد

بر خود تبارك گفت كاين رقم زد

اگر بر ما سوي شد مصطفي سر

بر آن سر مرتضي شد تاج افسر

بود فيض مقدس سايه تو

ز عق و وهم برتر پايه تو

تو را چون قبله عالم خدا خواست

به يمن مولد تو كعبه را ساخت

خدا را خانه زادي چون تو بايد

كه لوث لات و عزي زدايد

شد از نام خدا نام تو مشتق

ز قيد ما سوي روح تو مطلق

كليد علم حق باشد زبانت

لسان الله پنهان در دهانت

((سلوني)) گو تو در جاي پيمبر

بكش روح القدس را زير منبر

چو بگشايي لب معجز نما را

چو بنمائي كف مشكل گشا را

برد آن دم مسيحا را ر سر هوش

كند موسي يد بيضا را فراموش

متاع جان چو آوردي به بازار

به (من يشتري ) خدايت شد خريدار

به جاي مصطفي خفتي شب تار

كه از خواب تو عالم گشت بيدار

زدي بر فرق كفر و شرك ضربت

ز جن و انس بردي گوي سبقت

كجا عدل تو آيد در عبادت

كه ثاني اثنين حقي در شهادت

بنه بر سر تو تاج ((لافتي)) را

به دوش افكن رداي (( هل اتي )) را

بيا با جلو طه و يس

نشين بر مسند ختم النبيين

كه آدم تا به خاتم جمله يكسر

نمايان گردد از اندام ((حيدر))

از آن سوزم كه بر تخت سليمان

نشسته ديو آصف زير فرمان

اقيلوني نشسته بر سر كار

سلوني لب فرو بسته ز گفتار

گهي بر دوش عقل كل سواري

چو خورشيدي كه در نصف النهاري

گهي در چنگ دوناني گرفتار

به مانند قمر درعقرب تار

نواي حقي اندر سوز و در ساز

يد الهي گهي بسته گهي باز

بر افلاك ار بتابي آفتابي

اگر بر خاك خوابي بو ترابي

بيا و پرچم حق را بر افراز

كه حق گردد به عدل تو سر افراز

گره بگشا دمي زان راز پنهان

به تورات و به انجيل و به قرآن

چو بگشايي لب از اسرار تنزيل

فرو ريز به پايت بال جبريل

به محراب عبادت چون قدم زد

قدم در عرصه ملك عدم زد

همه پيغمبران محو نيازش

ز سوره ي انبياء در نمازش

كه لرزد عرش او با قلب آرام

شده در ذكر حق يكباره ادغام

همه سر گشته او از شوق ديدار

دل از كف داده و داده به دلدار

كه ثارالله ناگه بر زمين ريخت

فغان شيرازه توحيد بگسيخت

چو فرق فرقدان شمشير سائيد

قمر منشق شد و بگرفت خورشيد

زمين و آسمان اندر تب و تاب

كه خون آلوده گشته روي مهتاب

فلك خون در غمش از ديده مي سفت

علي فزت و رب الكعبه مي گفت

تعالي الله از ين اعجوبه دهر

خدا را مظهر اندر لطف در قهر

گوش فلك كر به شب از ناله اش

پشت خيبر خم به روز از پنجه اش

بلرزاند ز هيبت ملك امكان

ولي خود لرزد از آه يتيمان

ز جزر و مد آن بحر فضائل

خرد سر گشته پا مانده در گل

چه گويم منز اوصاف كمالش

ببين حق در جمال و در جلالش

چو باشد حيره الكمل صفاتش

خدا مي داند و اسرار ذاتش

به وصفش بس كه باشد ظل ممتد

ز ديهور ز ديهار و ز سرمد

(( وحيدم )) من اگر در جرم و تقصير

سگي بودم شدم در كوي تو پير

بر آن خواني كه يك عالم نشسته

سگي هم در كنارش پا شكسته

تو كه قاتل به خوان خود بخواني

نپندارم كه اين سگ را براني

وبلاگ دو زبانه شیعه Shie bilingual blog...
ما را در سایت وبلاگ دو زبانه شیعه Shie bilingual blog دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : besmealia بازدید : 254 تاريخ : يکشنبه 8 مرداد 1396 ساعت: 23:48